به گزارش سلام لردگان به نقل از گروه امنيتي دفاعي خبرگزاري فارس
درسي به نام "هدايت و برنامهريزي پرتاب" ارائه شد که زير مجموعه فرماندهي سکو بود. بايد به صورت فوق برنامه تدريس ميشد. وقت ديگري نبود. ناچار کلاس را از ساعت 8 تا 10 شب انداختند، درست زماني که بچهها خسته بودند و به استراحت نياز داشتند.
استاد اين درس سروان "قادر وليدي" نام داشت. جوان بود، قد بلند و چهار شانه. حدود 35 ساله نشان ميداد. جدي حرف ميزد. موقع حرف زدن دستهايش را در هوا تکان ميداد و مرتب قدم ميزد.
اين درس، تابلو تستي داشت در کابين سکو. وقتي موشک در موقع پرتاب روي سکو قرار ميگرفت، بايستي اين تست را روي موشک زد، بعد آن را پرتاب کرد.
شب اول براي کلاس هدايت و برنامهريزي پرتاب چهار نفر رفتند، امير، مهدي، رضا و حسن آقا. درس که شروع شد متوجه شدند مطلب گفته شده خيلي به درس تست نزديک است و تابلوي تست داخل سکو شبيه تابلوي تست افقي است.
بعد از اتمام کلاس، حسن آقا به ناصر و سيد مهدي (بچههاي گروه تست) گفت: از جلسه بعد شما هم بياين کلاس هدايت و برنامهريزي.
از جلسه دوم سر کلاس هدايت و برنامهريزي پرتاب، شش نفر حضور داشتند. استاد آرام بسيار جدي و پيگيري بود. وقتي قرآن خوانده ميشد، ميايستاد و تکان نميخورد. خيلي به قرآن احترام ميگذاشت. اما بروز نداد که شيعه است يا غير شيعه. بچهها آن گونه که استادان را محک ميزدند، بيشترشان علوي بودند و کار زيادي با نماز و اين جور چيزها نداشتند. اما سني مذهبها نمازشان را به موقع ميخواندند. بعضي استادها درس را سرسري ميگفتند و رد مي شدند ولي استاد هدايت و برنامهريزي تا بچهها درس را ياد نميگرفتند، ولشان نميکرد. ميگفت: از شما امتحان ميگيرن بايد مطالب رو خوب بفهمين.
هر وقت استاد تست نميآمد، ميرفتند دنبال وليدي، او هم ميآمد و مشتاق بود بچهها ياد بگيرند. فرصت ميداد درس را يادداشت کنند، ضبط کنند و هر سوالي داشتند جواب ميداد.
شادابي و سرزندگي بچهها سر کلاسها بعد از ورزش صبحگاهي، استادان را هم دچار حيرت ميکرد.
روزهاي اول آموزش که صبح بچهها به کوه ميزدند، مسافت کوهپيمايي کم بود. اما از هفته دوم چهار - پنج کيلومتري را به راحتي پشت سر ميگذاشتند. با هم هم مسابقه کوهپيمايي ميدادند.
دستور مستقيم حافظ اسد در مورد آموزش به افسران ايراني، باعث شده بود در پادگان محدوديت چنداني برايشان قايل نشوند.
به همه جا سرک ميکشيدند. صبحها موقع کوهپيمايي به زاغههاي نگهداري موشک ها نزديک ميشدند. اعتماد سوريها تا اين اندازه بود که سيزده نيروي نظامي يک کشور ديگر را در مهمترين پادگان نظاميشان اسکان داده بودند.
مراسم نظامي سوري ها با حضور افسران موشکي سپاه
در برخي موارد براي خود سربازان سوريه محدوديت ايجاد ميکردند، اما براي ايرانيها چنين چيزي وجود نداشت.
سوريها روز اول که افسران ايراني را ديدند، گفتند اينها چيزي از موشک ياد نميگيرند.
استاد کلاس سکو، اوايل خيلي با اکراه سر کلاس ميآمد. چند جلسه که سپري شد، حساب دستش آمد که اين -به تعبير آنها- افسران جوان، سابقه بسيار درخشاني در توپخانه دارند و سؤالات تخصصي ميپرسند و نميشود دست به سرشان کرد. بعد از آن، مرتب و آماده سرکلاس ميآمد. ميگفت: «ما دورههاي مختلفي رو براي متخصصان چند کشور برگزار کرديم، ولي هيچ کدوم مثل شما شوق يادگيري نداشتن. واقعاً نمونهاين...»
در پايان يکي از کلاسها هم اعتراف کرد که: «به نظر من، شما صد درصد موفق ميشين.»
اين نوع اعترافها گاهي علني و آشکار بود و گاهي پنهاني. جوري ميگفتند که مثل يک راز در بين خودشان بماند.
روزي يکي از افسران سوري با استاد کلاس سکوي پرتاب به عربي صحبت ميکرد. مهدي هم حرفهايشان را ميشنيد. افسر از استاد سکو پرسيد: «نظرت درباره ايرانيها چيه، اونها رو چه طور ميبيني؟»
استاد سکوي پرتاب در حالي که حالت چهرهاش عوض ميشد، خيره به نگاههاي حيران افسر گفت: «اونها شب و روز بيوقفه تلاش ميکنن، شبها تا ديروقت درس ميخونن، به نظرم همهشون نابغهاند!»
هرچه زمان ميگشت اشتياق بچهها براي فراگيري بيشتر ميشد و هوش و ذکاوتشان را بيش از پيش نشان ميدادند. طوري که سوريها نميتوانستند از کنار اين همه شور و شوق براي يادگيري، بيتفاوت بگذرند.
سرکلاس کسي خموده و خوابآلود نبود. روز آخر کلاس تست، امتحان عملي گرفتند. بچههاي تست با موفقيت تستشان را زدند. البته پرتاب واقعي در آموزش نبود، بلکه نمايش پرتاب بود.
«سرهنگ سليم» فرمانده گردان فني، در ميان نيروهاي موشکي سوريه آدم شايستهاي به نظر ميرسيد. به کار بچههاي تست نگاه ميکرد. وقتي ديد اينها در مدت کوتاه خوب ياد گرفتهاند و تست را با موفقيت زدند، يک لحظه از کوره در رفت. دستي بر سيبيلهاي کلفت و خاکسترياش کشيد. به نيروهاي خودش توپيد و هرچه از دهنش بيرون آمد بارشان کرد.
مترجمها فهميدند که سرهنگ سليم به نيروهايش فحشهاي آبداري ميدهد. از فحش ناموسي گرفته تا هرچه دلش ميخواست. در حالي که داد و بيداد ميکرد و دستانش را در هوا تکان ميداد، چشمهايش را بست و نفس را بيرون داد، با عصبانيت گفت: «چرا اينها ياد ميگيرن اما شما هيچي بلد نيستين!»
سرهنگ سليم که مثل ديوانگان به دور خود ميچرخند، روبه ايرانيها گفت: «اگر من چند نفر مثل شما بين نيروهام داشتم، خاک اسرائيل رو به تو بره ميکشيدم!»
مراسم نظامي سوريها با حضور افسران موشکي سپاه
ارتش سوريه پانزده سال سابقه موشکي داشت؛ اما تمام کارهايشان زير نظر کارشناسان روسي انجام ميگرفت. به اين خاطر هم، سوريها چيزي ياد نميگرفتند. آنها فقط در قسمت اپراتوري کار ميکردند. سوريها حق نداشتند به کابلها دست بزنند. اگر روغن کمپرسور را عوض ميکردند، بايد کارشناس روسي روغن را چک ميکرد. حتي جاهايي از سکو را پلمپ کرده بودند.
با اينکه سوريها هيچ چيز را از بچههاي ايراني مخفي نميکردند، اما در بعضي جاها دستشان واقعاً بسته بود. بچهها وقتي با پلمپها روبرو شدند، تصميم گرفتند آنها را بشکنند. فرمانده سکو به حسنآقا ميگفت: «من هم آرزو دارم ببينم اين تو چيه؟»
اما وقتي ديد ايرانيها در تصميمشان - شکستن پلمپها - جدي هستند، گفت: «مقدم حسن! اين کار رو نکنين. اگه روسها بفهمن پدرمون رو در ميارن...!»
حسنآقا به او قول داد که ما هيچ وقت چنين کاري نميکنيم. سوريها هميشه خود را در حال جنگ ميديدند، به همين خاطر دايم موشک سوختزده روي سکو آماده پرتاب داشتند. نيروهاي موشکي به صورت شيفتي، در حال آمادهباش به سر ميبردند و شبانهروز آنجا ميماندند.
نيروهاي موشکي سوريه رزمايش تست موشک داشتند. از دانشجويان ايراني هم دعوت کردند به محل رزمايش بروند. بچهها با کمال ميل قبول کردند حتي يک لحظه هم در اين کار ترديد به دلشان راه ندادند. همه کارها زير نظر روسها انجام ميگرفت. هر موشکي که تست ميزدند کارشناس روس به کار خدمههايش، نظارت ميکرد و اگر کارشناس روسي نبود، کسي حق انجام هيچ کاري را نداشت.
افسران ايراني به فاصله يک متر از موشک ايستاده و نگاه ميکردند. يک لحظه کارشناس ارشد روسي، چشم از موشک گرفت.
چهره مسخ شدهاش با صورت تيغ زده و چشمهاي خمار، چون سنگوارهاي بيروح مينمود. گفت: «ايرانيها که اومدند، موشک خراب شد!»
بچهها متعجب به صورت هم نگاه کردند؛ با خودشان گفتند ما که کاري نکرديم يا حرفي نزديم! حرف کارشناس روسي بودار به نظر ميرسيد. چون آب سردي بر اندام نيروهاي ايراني ريخته شد نتوانستند بيتفاوت از کنارش بگذرند. با نگاههاي زهرآگين کارشناس روسي را نشانه رفته، به حرفهايش اعتراض کردند؛ ما که کاري با شما نداريم! نه حرفي زديم و نه دست به چيزي، چرا بهانهتراشي ميکنيد...
از محل تست بيرون آمدند.
حسنآقا با فرماندهان سوري حرف زد و از موضع قدرت وارد گفتوگو شد. گفت: «ما به دعوت شما اومده بوديم و فقط نگاه ميکرديم، اونها حق نداشتن اين حرفها رو بزنن... فکر ميکنن کياند...؟!»
حسنآقا وقتي حرفهايش را زد، سکوت کرد. گويا نبود. گويي در زمان ديگري سير ميکرد. چشمهايش بدون پلک زدن به نقطهاي خيره شد. انگشترش را دور انگشت کوچکش ميچرخاند. سوريها کوتاه آمدند و حرفهاي کارشناس روسي را توجيه کردند. از فرمانده ايراني هم معذرت خواستند و نگذاشتند کار به جاهاي باريک بکشد.
وقتي ميخواستند به غذاخوري بروند، اتوبوس سر وقت ميآمد و همه را به آنجا ميبرد. آن روز هم طبق معمول ماشين آمد. خواستند که اتوبوس سوار شوند، ديدند روسها داخل اتوبوس هستند. بچهها به همديگر نگاه کردند، هيچکس سوار نشد. در را بستند و گفتند: «ما پياده ميايم، از دور نگاه کرديم، گفتن موشک رو خراب کردين، حالا اگه باهاشون تو يک ماشين باشيم، حرف ديگهاي در ميارند...»
اتوبوس رفت و در آن هواي سرد و گزنده آنها پياده به طرف غذاخوري راه افتادند.
بعضي از نيروهاي موشکي سوريه از فرصت پيش آمده استفاده کرده و در غذاخوري شروع کردند به سؤالپيچ کردن بچهها:
- شما که موشک و تجهيزات ندارين براي چي آموزش ميبينين؟
- چيزي نميدونيم. گفتن بريد ياد بگيرين. ما هم اومديم.
- شما واقعاً به عراق موشک ميزنين؟
- حالا ببينيم چي ميشه.
- از کجا موشک ميگيرين؟
علي براي رو کم کني هم که شده بود، گفت: «بنا داريم بريم از عراقيها موشک غنيمت بگيريم، رو سر خودشون بريزيم!»
قال قضيه کنده شد.
آسمان ابري زودتر از روزهاي پيشرو به تاريک شدن ميرفت.